خاله سوسکه (1)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: گیلان

منبع یا راوی: گردآوری و ترجمه: فرخ صادقی بدون نام انتشاراتی چاپ اول گیلان ۱۳۴۷

کتاب مرجع: داستان های محلی

صفحه: 231 - 234

موجود افسانه‌ای: حیوانات سخنگو - بچه ی نیمه موش نیمه سوسک

نام قهرمان: خاله سوسکه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: nan

روایت دیگری از خاله سوسکه که در روستاهای گیلان گفته می شود. خاله سوسکه دنبال شوهر می گردد. به موشی شوهر می کند و در پایان زندگی آنها بدون حادثه بدی، ادامه می یابد.

خیلی قدیم سوسکی بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر میگشت. روزی چادر خود را که از پوست پیاز درست شده بود روی سرش انداخت و راه افتاد .بین راه دید که روباهی دارد می آید. روباه وقتی سوسک را دید پرسید: خاله سوسکه کجا میری؟ سوسک گفت: مگر اسم من خاله سوسکه است؟ روباه پرسید: پس اسم تو چیه؟ سوسک جواب داد: زلفهاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم. روباه گفت: زلفهاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم کجا می ری؟ سوسک جواب داد: می روم شوهر پیدا کنم اگر پیدا نکردم به گور بروم. روباه گفت: زن من می شوی؟ خاله سوسکه پرسید وقتی عصبانی شدی مرا با چی می زنی؟ روباه گفت: دمم را بلند میکنم و میزنم تو سرت خاله سوسکه با ناراحتی گفت: برو برو که من زن تو نمیشوم. این حرفها را گفت و باز هم راه افتاد. کمی که رفت موشی سر راهش را گرفت و گفت: خاله سوسکه کجا می روی؟ سوسکه گفت: اسم من خاله سوسکه نیست، اسم من زلف هاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم است. موش گفت: زلف هاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم کجا میروی؟ سوسک جواب داد: می روم شوهر پیدا کنم اگر پیدا نکردم به گور بروم. موش گفت زن من میشی؟ خاله سوسکه پرسید: موقعی که عصبانی می شوی چکار میکنی؟ موش جواب داد: میروم و دم خودم را توی ظرف سرمه میکنم و می آورم به چشمهایت میکشم. خاله سوسکه جواب داد: حالا که اینطور است پس من هم زن تو میشوم. آقا موشه و خاله سوسکه رفتند و به همه فامیل خودشان خبر دادند. در ضمن آقا موشه هم بیکار نماند و رفت از دکان قنادیها شیرینی و از بزازی ها هم پارچه برداشت و پارچه ها را روی تخته هایی که از دکان نجاری آورده بود کشید و شیرینی ها را روی آنها چید و خونچه ها را به خانه عروس فرستاد، همه فامیل جمع شدند و مراسم شیرینی خوران انجام شد، خاله سوسکه به عقد آقا موشه در آمد. چند روز که گذشت آقا موشه گفت بهتر است که مراسم عروسی را راه بیندازیم، وقتی که دید همه موافق هستند دوباره دست به کار شد و از دکان قنادی و بزازی شیرینی و پارچه عروسی آورد خونچه ها را به خانه عروس فرستاد و برای شب عروسی هم از دکان بقال محله برنج و روغن آورد، وقتی لباس عروسی خاله سوسکه حاضر شد آقا موشه رفت و از زنبور و پروانه و مگس دعوت کرد که در شب عروسی، زنبور ساز بزند، پروانه بر قصد و مگس نی بزند. شب عروسی همه فامیل و دوستان جمع شدند و خانه آقا موشه را برای عروسی آماده کردند. دور اتاق شیرینی و خوردنی چیدند، شام حاضر کردند. وقتی همه چیز آماده شد تخته ای را که مثل تخت روان بود بر پشت موش بزرگی بستند و دسته جمعی به طرف خانه‌ی خاله سوسکه راه افتادند. در خانه خاله سوسکه هم همه فامیلهاش جمع شده بودند و عروس را حاضر کرده بودند. وقتی خانواده داماد رسید همه شادی کردند و خاله سوسکه را روی تخته روان گذاشته و با شادی در حالی که همه آواز می خواندند و می رقصیدند به طرف خانه‌ی آقاموشه راه افتادند. در خانه آقا داماد جشن شادمانی حسابی برقرار بود، زنبور و مگس با کمک هم آهنگهای شادی میزدند و پروانه هم با مهارت زیاد میرقصید. همه دسته جمعی شیرینی خوردند و رقصیدند و به عروس و داماد مبارک باد گفتند. بعد از خوردن شام با شادی و خوشی به طرف خانه هایشان راه افتادند و عروس ماند و داماد. مدت ها گذشت خاله سوسکه و آقا موشه با خوشی زندگی می کردند. روزها آقا موشه به دکانها و خانه ها می‌رفت و برای خودشان آذوقه می آورد. خاله سوسکه حس کرد که بعد از مدتی مادر خواهد شد، با ین جهت از آقا موشه خواست که مقداری پارچه بیاورد. خاله سوسکه با این پارچه ها برای بچه شان لباس و قنداق میدوخت مدتی بعد خاله سوسکه بچه ای زایید که نصف بدنش موش بود و نصف دیگرش سوسک !جداً این بچه خیلی دیدنی بود و خاله سوسکه و آقاموشه او را خیلی دوست داشتند. از آن به بعد کار خاله سوسکه زیادتر شد. هر روز بعد از انجام دادن کارهای منزل و پختن غذا بچه را شیر میداد و میخوابانید، بعد از آن لباسها و کهنه های بچه را بر میداشت و میبرد کنار رودخانه یا جایی که کمی آب گیر می آورد و می نشست و آنها را میشست. یکی از روزها آقا موشه گفت که امروز به منزل حاکم شهر میروم. خاله سوسکه هم وقتی کارهای خانه را انجام داد و بچه را شیر داد و خوابانید، لباسها را برداشته و بطرف گودال کوچکی که آب باران تویش جمع شده بود رفت. وقتی که مشغول شستن لباس ها بود پایش سر خورد و افتاد توی گودال در این موقع چند نفر در حالی که سوار اسب بودند از کنار گودال میگذشتند. خاله سوسکه تا صدای پای اسبها را شنید با صدای بلند گفت: آی آدمهایی که سوار اسب هستید و کلاه های سیاه بر سر دارید و به منزل حاکم شهر می روید، به آقا موشه بگویید که زلف هاش بلند سارای خانم، قدش بلند بورای خانم در دریاهای بزرگ و عمیق غرق شده بعد از این که این حرف را چند مرتبه تکرار کرد، یکی از سوارها آن را شنید و وقتی که سوارها به شهر رسیدند و به منزل حاکم رفتند، موقعی که نشسته بودند و چایی میخوردند یکی از آنها گفت: راستی دوستان شنیدید که توی راه یکی میگفت: آی آدمهایی که سوار اسب هستید و کلاه های سیاه بر سر دارید و به منزل حاکم شهر می روید به آقا موشه بگویید که زلفهاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم در دریاهای بزرگ و عمیق غرق شده؟ آقا موشه که در صندوقخانه منزل حاکم بود تا این حرف ها راشنید گفت: ای وای این خاله سوسکه است که غرق شده دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و دوید و رفت سر گودال دید بله خود خاله سوسکه است که دارد توی آب دست و پا میزند، با عجله گفت زلفاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم دستت را بده من تا از آب بیرونت بیاورم. خاله سوسکه که از دیر آمدن آقا موشه ناراحت شده بود گفت برو من با تو قهرم. آقا موشه گفت: زلفاش بلند سارای خانم قدش بلند بورای خانم من که خبر نداشتم. تا شنیدم که تو توی گودال افتاده ای خودم را این جا رساندم. بیا این چوب را بگیر و بالابیا. یک تکه چوب برداشت و انداخت تو گودال خاله سوسکه باز هم میخواست ناز بکند ولی چون دید دارد غرق میشود، چوب را گرفت و از گودال آمد بیرون. آقا موشه و خاله سوسکه دوتایی رفتند به خانه و دیدند که بچه، تازه از خواب بیدار شده و دارد گریه میکند. خاله سوسکه شیر بچه را داد و ساکتش کرد و بعد از آن روز با خوشی و خرمی تا آخر عمر زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد